منصور دانیانی تنها بازمانده خانواده ای با 6 شهید
تاکسی هم با زبان بی زبانی نمی خواست من خانه را ترک کنم
به گزارش مسیر عرشی به نقل از پایگاه اطلاع رسانی آفتاب دل،شهیدان رفتند و ما در غریبی ماندیم و شرمنده گشتیم و از حسرت بی نصیبی و از مرگ شرمسار گشتیم .آنها که پرواز آغاز پیوندشان بود رفتند .
آری از روز 28 دی ماه 1365 می گوییم همان روزی که در شهرمان سنندج آلاله های فراوانی پر پر شدند، روزی که تاریخ کردستان برای همیشه آن تاریخ را در حافظه اش ثبت و ضبط کرده است کدام سنندجی است که روز 28 دی ماه و خاطره ی جانبازی های مردم ایثارگر چهارباغ و پیر محمدو بلوار 28 را فراموش کند در جریان این حمله ی وحشیانه ی دشمن ، تعداد کثیری از مردان و زنان و جوانان غیور دفاع از انقلاب اسلامی شربت شهادت نوشیدند .
آری در روز 28 دی ماه ، تعداد 90 نفر از زنان و دختران سنندجی ظرف چند ثانیه در آتش قساوت و بی رحمی دژخیمان بغداد سوختند .
منصور دانانیانی تنها بازمانده ی خانواده ی 6 شهیدی است که 5 فرزند و همسرش را در این بمباران از دست داد وی خاطرات آن روز را این چنین بیان می کند :
شب بود ، حتی ستاره ها هم به ما لبخند می زدند درست بود خسته بودم اما شور و شوق بچه ها که دور هم نشسته بودیم باعث شده بود در پوست خود نگنجم . صبح با نسیم دلنوازی که بوی یاسهای زندگی را می داد از خواب بیدار شدم بعد از صرف صبحانه بیرون آمدم ماشین را روشن کردم و از خانه خارج شدم .
با بیرون آمدن از خانه هر روز دنیای تازه ای برایم شروع می شد با تلاشی که برای بدست آوردن رزق و روزی می کردم صبح را به ظهر رساندم و بعد از آن برای صرف نهار به خانه آمدم ، بچه ها همگی خوشحال و خندان بودند و بازی می کردند نمی دانم چرا ، اما از ته دل احساس غم می کردم ، وجودم را غم سنگینی فرا گرفته بود ، اما نمی خواستم به روی خودد بیاورم ، من هم با شادی آنها می خواستم شادی کنم ، بعد از آنکه نهار صرف شد آمدم و تاکسی را روشن کردم حتی تاکسی هم با زبان بی زبانی نمی خواست من خانه را ترک کنم .
کم صبر کردم و مجدداٌ ماشین را روشن کردم و با خانواده خداحافظی کردم . خداحافظی از خانواده برایم سخت بود چون ناراحت بودم ولی ناچار خانواده را ترک کردک و بیرون آمدم .
مشغول مسافرکشی بودم که ناگهان صدای آژیر خطر را از رادیوی تاکسی شنیدم ، فوراٌ تاکسی را کنار زدم و تمامی مسافرها و خودم از ماشین پیاده شده و به گوشه ای از خیابان پناه بردیم چند هواپیمای دشمن بعثی را بالای سرم مشاهده کردم دیگر خودم را فراموش کردم ، وجودم برایم هیچ شده بود اما همه جا جلوی چشمانم با بمب های بعثی خراب می شد می خواستم فریاد بزنم اما با دیدن صحنه های بمباران شده نفسی برایم نماده بود .
با اندوه و ترس فراوان راه خانه را پیش گرفتم اما این ترس دیگر ترسی نبود که در وجودم فراموش شدنی باشد نمی دانم چگونه با ماشین خودم را به خانه رساندم چون واقعاٌ احساس می کردم در پشت ماشین خودم نیستم اما علاقه به خانواده ام این نیرو و توان را به من داده بود که بتوانم خود را به خانه برسانم ، آمدم گفتم خدایا ، بارالها ، پروردگارا فرزندانم و همسرم را حفظ کن ، اما وقتی به منزل نزدیک شدم صحنه ی دلخراشی وجودم را لرزاند چون خانه دیگر خانه نبود ویرانه بود، انگار اصلاٌ خانه ای در آنجا نبوده .خروارها خاک بر روی هم انباشته شده بود فزیاد زدم، از اعماق وجودم دوست داشتم با فریادم یکی از فرزندان دلبندم و یا همسرم جوابم رابدهند اما سکوت ، سکوت ، دوباره فریاد زدم حبیبه ، فرشاد ، فرانک ، فرید تنم لرزید دوباره فریاد زدم فرامرز ، فواد ، اماهیچ صدایی نشنیدم ، در آن لحظه از خدا می خواستم که وجود من را با نبود هر کدام از آنها از زمین بردارد .
گفتم خدایا حداقل یک نفر از آنها را به من بازگردان اما هیچ کدام زنده نبودند عروسک فرزندم را دیدم حتی عروسک دستهایش را به سوی آسمان بلند کرده بود حتی عروسک هم به خدا می گفت پروردگارا تو خود ناظر باش که بندگان خالص و بی گناهت چگونه قربانی توطئه های رنگارنگ استکبار جهانی می شوند .
انتهای پیام/
برچسب ها : شهدای حملات موشکی ,