شب،برای معصومه به اندازه یک عمر طول کشیده بود.سرش عجیب درد می کرد.ازدرون آتش گرفته بود.هرچه تلاش می کرد پدرش ابوالحسن را صدا بزند،نمی توانست.زبانش بند آمده بود.صداهای گنگ ونامفهومی از ته گلویش بلند شد.پدر دست بر پیشانیش کشید.فریاد زد:
-از تب هذیان می گوید...بدنش آتش است.
مادر،گرمای بدن دختر دو سال ونیمه اش رااز روی لباس لمس کرد و ترسید.صدای پدرومادر چند بار در کاسه سرش پیچید.
-معصومه...معصومه…
مادر،کنار رختخواب دخترش زانو خم کرد وآرام نشست.پدر،برق اتاق راروشن کرد.مادر گفت:
-چند بار بردیمش دکتر!چراتبش قطع نمی شود؟
پدر درحالی که با پشت دست،عرق رااز پیشانی چین افتاده اش پاک می کرد گفت:
-نمی دانم چرادوا،درمان دکترها جواب نمی دهند؟
پدرومادر بارها دخترشان راصدا زدند معصومه هر چه می خواست بازبان شیرین کودکانه اش بگوید صدای تان رامی شنوم،اما قدرت جواب دادن ندارم،نتوانست.جز چند کلمه اد...بد.. کلامی از حنجره اش بیرون نیامد.مادر به یاد آورد که دخترش هنوز یک سالگی رابه پایان نرسانده بود که مثل بلبل حرف می زد.اما حالاجز کلامی نامفهوم چیزی نمی گفت.پنجره اتاق باز بود ومعصومه همان طور که دراز کشیده بود،دید که ماه،به تماشای او ایستاده است.پدر،دولته چوبی در مسافرخانه رابه روی مهتاب گشود.به همراه معصومه و مادرش سراسیمه به دل شب زدند تاطبیبی بیابند.آسمان،چادر مخمل سیاهش رابرسر شهر کشیده بودودر هر گوشه ای ستاره ای سوسو می زد.هر دونفر زیر نور ماه،در خیابان می دویدند تب ولرز لحظه ای دست از معصومه برنمی داشت پدر ومادر بیشتر ترسیدند.بادی ملایم پنجه در موهای بلند معصومه انداخت و توان داد.اوروی دست های پدر،بی حال بود وانگار که داشت بازندگی وداع می کرد.لحظه ای نفسش به خس خس افتاد وبه حالت کما درآمد.نگاه مادر رفت تا بالای گلدسته های حرم امام رضا.از ته دل فریاد زد:
-یاامام رضا!تورابه جان خواهرت معصومه،معصومه ام راشفا بده آقا!
پدر،به سوی حرم راه کج کرد وگفت:
-طبیب آنجاست.غفلت کردیم.
پدرومادر هراسان و دوان دوان وارد صحن امام رضا شدند.باهر قدمی که برمی داشتند،اشک می ریختند وناله می زدند.رسیدند مقابل حرم.مادر ناله زد.غمی سنگین در صدایش بود.پدرآه کشید.اشک ریخت.آنهاهمچنان برجای مانده بودند.لحظاتی به ندبه وزاری گذشت.کمی بعد چشم های درشت معصومه،درپناه کمان ابروها درخشید.لبخندی روی لب هایش شکفت.نرم،روی دست پدر حرکت کرد و گفت:
-بابا گریه نکن!مامان!تب ندارم.سرم خوب شد.
پدرومادر دانستند که شفای معصومه راازامام رضا گرفته بودند.
???
معصومه،کنار شیر آبی که درپناه دیواربود،نشست.مشتی آب حواله صورتش کرد.خنکی آب،سرحالش آورد.سخنران قبل از خطبه ها داشت درباره منافقان می گفت وبمب گذاری ها وترورها و اینکه عده ای از هموطنان به خاک وخون کشیده شدند،تادیگران بترسند و از انقلاب روی بر گردانند.اوروبه مادر گفت:
-هرچه بیشتر بکشند،کمتر به هدف می ترسند.مارانشناختند.
مادردرحالی که داشت به صحبت های سخنران گوش می داد،باتکان های سر حرف دخترش راتاکید کرد.معصومه هر هفته به همراه پدر ومادرش از زادگاهش درشمیران راه می افتادتاخود رابه نماز جمعه برساند.اعتقاد داشت دشمن ازاتحادایرانی ها می ترسد مخصوصا درنماز جمعه و روز جمعه.حتی گرمای سوزان خورشید وسرمای گزنده زمستان هم نمی توانست اراده اش راسست کند.اومشتی دیگر آب،روی سرش ریخت.خورشید در وسط آسمان بود وگرمای بی حدش رانصیب زمینیان می کرد.باز هم چادرش راخیس کرد تا گرما آزارش ندهد.جمعیت یک صدا فریاد زد:
-مرگ برآمریکا!...
صدای مرگ برآمریکا!اورابه یاد گذشته انداخت.زمانی که هرروز به همراه پد ومادرش در تظاهرات شرکت می کردو وقتی که انقلاب پیروز شد او تازه به سن تکلیف رسیده بود وهرروز در خانه راه می رفت ومی گفت:
-مرگ بر آمریکا!
وحالا او ده ساله بود وماه رمضان بود.بااینکه به پدرومادرش سپرده بود که اوراسحر بیدار کنند،باز هم هرشب ساعت می گذاشت بالای سرش.مبادا پدرومادر به خاطر ضعف اورابیدار نکنند.صدای زنگ ساعتش،صدای اذان بود.با گفتن اولین الله اکبر ساعت،از خواب بیدار می شد.
برق اتاق راروشن می کرد.به آشپز خانه می رفت.به قابلمه برنج که روی سه فیتله ای بود،نگاه می کرد.مادرش همیشه برنج راروی آن دم می کرد واز سر شب،هرسه شعله اش راطوری تنظیم می کرد که تا سحر برنج دم بکشد.وبرایش چه خوش بود بوی برنج ایرانی.بعد هم پدرومادرش راازخواب بیدار می کرد وباهم سحری می خوردند.اونیت روزه می کرد.یادش آمد که یک شب به پدر گفت:
-دخترم!فردا راروزه کله گنجشکی بگیر!
-روزه کامل می گیرم.کله گنجشکی مال بچه هاست.
معصومه،احساس گرسنگی یاتشنگی نداشت.دوست داشت باحجاب باشد.دوست داشت از گناه دوری کند.به نظر اوامام خمینی هر چه خوبی بود برای ایران به ارمغان آورده بود وحالا وظیفه او و یاران امام بود که از انقلاب حمایت کنند.
اوبایاد خاطرات خوش گذشته به صف های فشرده نماز جمعه برگشت.نشست روبه قبله وهمراه بامردمی که شعار می دادند،یک صدا فریاد زد:
-مرگ برآمریکا!مرگ برآمریکا!
???
معصومه،از وضو که فارغ شد،کنار طاقچه اتاق ایستاد.قرآن رااز کنار آینه وشمعدان قدیمی که جهیزیه مادرش بود،برداشت.بوسید.بادقت شروع کردبه ورق زدن.مادر که داشت می رفت به سوی در،گفت:
-می روم پایگاه.امروز نمی آیی؟
-جزء سی راباید حفظ کنم.
مادرباخوشحالی گفت:
-عالی است.خدایا شکرت که دخترم را قرآن خوان کردی!دخترم!هرروز یک آیه بخوان!
معصومه درحالی که دستی بین موهای پرپشت وبلندش می کشید،گفت:
-نه،باید بیشتر حفظ کنم.شاید ده آیه یا بیشتر،بیست آیه در روز.
-چرااین قدر زیاد؟
معصومه لبخند زدوگفت:
-مسابقه است.گفته اند هرکس جزءآخر قرآن راحفظ کند،به او یک پلاک طلا می دهند.من باید این پلاک رابگیرم.
مادر باخوشحالی گفت:
-بااراده ای که تو داری از همین حالا پلاک مال توست.اما دخترم!امروز روزی نیست که فقط به پول وطلا فکر کنی.رزمندگان دارند خون می دهند…
معصومه هم لبخند مادر رابی جواب نگذاشت باخودش زمزمه کرد:
-می دانم.این یک راز است.صبر کن من هم می آیم.
-راز؟مگر تو راز هم داری؟
-بله.خوبش راهم دارم بعدا می گویم.
معصومه حیفش آمد،قرآن راباخودش نبرد.بامادر رفتند پایگاه.اوهیاهو و رفت وآمدزیادی دید.عده ای از خانم ها درگوشه ای نشسته بودند و قند می شکستند.تعدادی دیگر خشکبار بسته بندی می کردند.بعضی از خانم ها حبوبات پاک می کردند و به گروه دیگری می دادند تا آنها به مقدار مشخصی در پلاستیک بریزند.مادرش رفت کنار گروهی نشست که داشتند آجیل بسته بندی می کردند.معصومه گفت:
-من سر پلاستیک رامنگنه میزنم.
معصومه،یک چهارپایه کوچک گذاشت مقابلش.قرآن راروی آن باز کرد.یک آیه می خواند و چند پلاستیک منگنه می زد.چند نفر از خواهران اورا تشویق کردند.گروهی تحسیت کرده واز او پرسیدند:
-آفرین!از حالا حفظ کنی،به سن ما برسی،حافظ کل قرآن می شوی.
معصومه به آنها نگاه کرد و گفت:
-جایزه می دهند،یک پلاک طلا.شبانه روز دارم قرآن حفظ می کنم.
گفتند:
-آفرین!اهل معامله ای!سرت توی حساب و کتاب است.
معصومه زیاد به حرف های شان توجهی نداشت.شق ورق نشسته بود وتند تند حفظ می کرد وکار می کرد.او گفت:
-شما که نمی دانید.من یک راز دارم.
مادر گفت:
-قرآن خواندن خوب است به شرط این که به درس ومشقت لطمه نزند.اول درس بخوان بعد حفظ قرآن.
خانم هل حرف مادر راتایید کردند.معصومه زیاد توجه نکرد.ناراحت هم نشد.باخودش گفت:شما که نمی دانید می خواهم چه کار کنم؟خدایا کمک!
???
فصل خزان روبه پایان بود.معصومه درراه مدرسه،بارها وبارها سوره هایی راکه حفظ کرده بود توی ذهنش مرور کرد.باد حریصانه برگ های کنده شده رابه هر سو می پراکند.ابرها اندک اندک جلوی خورشید راگرفتند.صدای رعد وبرق بود و قطره قطره باران که بر سر و روی معصومه فرود می آمد.به مدرسه رسید.فکر اول شدن لحظه ای دست از سرش بر نمی داشت.تند تند سوره ها رابا خودش می خواند.باصف به کلاس رفت.زنگ اول بود که او راصدا زدند.رفت توی اتاق خانم رحیمی مربی امور تربیتی.خانم رحیمی و خانم ناظم نشسته بودندواز سوره های جزء سی قرآن از بچه ها امتحان می گرفتند.هرآیه و سوره ای راکه پرسیدند،معصومه درست جواب داد.بیست دقیقه گذشت.به او گفتند:
-شمابرو کلاس!زنگ آخر نتایج رااعلام می کنیم.
معصومه حتی یک اشتباه کوچک هم نداشت.به کلاس برگشت.منتظر اعلام نتایج بود.زنگ تفریح آخر،زده شد.سر صف نتایج اعلام شد.معصومه قیدی اولین نفری بود که اسمش خوانده شد ورفت روی سکو.پلاک طلا رابه او هدیه دادند.خیلی خوشحال بود.به کلاس که برگشت،بوسه بر قرآن زد.زنگ خانه،زده شد.معصومه یک راست رفت به طرف پایگاه.خیابان خلوت شمیران راپشت سر گذاشت.ساختمان پایگاه که مال بسیج بود،درخیابان پشت خانه شان بود.آرام وقرارنداشت.دلش درسینه می تپید.پایش که به پایگاه رسید،با شادمانی پلاک طلایش رابه خواهرانی که داشتند در پایگاه کار می کردند،نشان داد.
-اول شدم.ببینید!این هم جایزه ام!
همه به اوتبریک گفتند مادرش مثل معصومه خوشحال بود وگفت:
-این از برکت قرآن است.مبارک باشد دخترم!
معصومه،پلاک راگذاشت توی جعبه کوچکی که دستش بود.آن رامقابل مادرش گرفت و گفت:
-پلاک طلا به درد من نمی خورد.
-یک ماه تلاش کردی که این پلاک رابگیری حالا می گویی،به درد من نمی خورد.
خانم ها باتعجب نگاهش کردند.معصومه در حالی که می رفت تادر بسته بندی خشکبار کمک کند،لبخند زد وگفت:
-جزء سی راحفظ کردم تااول شوم،این پلاک رابگیرم وبدهم به رزمندگان.
مادرش بغض کرد.گفت:
-چراوقتی گفتم پلاک رابرای چه می خواهی؟گفتی راز است.
-خب راز بود دیگر.حالا نیست.پلاک رااز اول برای خودم نمی خواستم.
بعضی ها گریه کردند.قطره اشکی برروی گونه معصومه شیار کشید وبرروی چادرش چکید.با خوشحالی شروع کرد به بسته بندی خشکبار و کمک های مردمی برای جبهه ها.این بار غیر قرآن،کتاب درسی مقابلش باز بود.یک آیه می خواند و حفظ می کردوبعد از آن کتابش راباز کرد.معصومه،خیلی به درس علاقه داشت.همیشه می گفت:
-می خواهم آن قدردرس بخوانم تا معلم شوم.کار معصومه،صبح ها درمدرسه درس خواندن بودو عصرها هم بسته بندی کمک های مردمی برای رزمندگان.او کوچک ترین عضو پایگاه بود و همه دوستش داشتند.اگر یک روز نمی آمد سراغش رامی گرفتند.خواهرانی که درپایگاه کار می کردند و می گفتند:
-سلام خانم معلم!امروز چه درسی داری؟
معصومه هم درسی راکه قراربود روز بعد معلم از اوبپرسد،نشان می دادو می گفت:
-ریاضی...علوم...انشا...فارسی…
معصومه این بار آن قدر درس خواند تااین که شاگرد اول مدرسه شد.باز هم به او جایزه دادند.این بار یک شال گردن آبی رنگ زمستانی بود ویک شلوار گرم کن و بلوز که آن هم آبی رنگ بود.معصومه جایزه اش رابه خانه برد.باخوشحالی به مادر نشان دادوگفت:
-همان شال گردنی که پارسال برایم بافتی نواست.این جایزه راببریم برای رزمندگان؟
مادرگفت:
-این به درد رزمندگان نمی خورد.کوچک است.
معصومه لیوانی آب خورد وگفت:
-به در بچه های آنهد یاجنگ زدگان که می خورد.
مادر لبخند زد.آنها به همراه کادوی معصومه که نتیجه زحماتش در ثلث دوم بود،به سوی پایگاه حرکت کردند.
هوا کم کم رنگ گرفت و روشن شد.بیست وپنجم فروردین سال 1366 بود و معصومه از شب قبل خواب به چشمش نیامده بود.قراربود به دیدار رهبر برود.سال ها بود که انتظار می کشید تا رهبرش رااز نزدیک ببیند وحالا این آرزو داشت تحقق می یافت.مقطع راهنمایی که بود بارهد از معلم ها خواسته بود تااو وبقیه بچه ها راببرند دیدار امام خمینی،اما هیچ وقت ملاقات رهبر نصیبش نشده بود.
معصومه تاپاسی از شب،چند بار از پنجره اتاق بیرون رانگاه کرد.خیابان خلوت بود.گه گاه موتور یا ماشینی عبور می کرد ودرتاریکی شب گم می شد.او خودش راخوشبخت ترین دختر روی زمین می دید،دختری که قرار بود باآمدن خورشید،به دیدار مرادش برود.معصومه،انتظار می کشید.شب از نیمه گذشته بود که دل آسمان گرفت وبغضش ترکید.دانه های درشت باران به شکلی نامنظم برسر و روی خانه ها می خورد وهمه جا راخیس می کرد.اوروی شیشه بخار گرفته باسر انگشت نوشت:
-دوساعت مانده به صبح!
نماز صبح راخواند وبه دعا مشغول شد.پدرومادرش هم بیدار بودند.مادر گفت:
-دیشب نخوابیدی؟
-کم خوابیدم.منتظر صبح بودم.
باسر زدن اولین شعاع های خورشید صبحانه راآماده کرد وبه همراه پدرومادرش خورد.مانتو و شلوار سورمه ای رنگی به تن کرد.چادرش راکه شب قبل اتو زده بود،سر کرد.به همراه خانواده به دیدار امام در جماران شتافت.دربین راه دل توی دلش نبود.می خواست هر چه زودتر به وصال معشوق برسد.کوچه مشرف به بیت امام خمینی از ساعات اولیه صبح شلوغ بود وپر از جمعیت.صدای گنجشک ها از بلندای درختان کاجی که در کوچه مشرف به خانه امام بود،به گوش می رسید.
گنجشک ها کوچه راروی سرشان گذاشته بودند.
معصومه گفت:
-خوش به حال این پرنده ها!
بوی خوش اسفند همسایه ها که برای میهمانان امام خمینی دود کرده بودند،فضا راپر کرده بود.ساعتی گذشت.معصومه به همراه تعدادی از خانم ها وارد حیاط اندرونی شد.ساعتی دیگر همانجا منتظر ماند.خواهران مامور،آنها رابازرسی کردند.سه ساعت طول کشید تابه همراه جمعیت وارد حسینیه امام شود.همینکه وارد شد،به اطراف چشم دوخت.درودیوارپربود از پرچم هایی به رنگ سبز،قرمز وسیاه که احادیثی از ائمه باخطی خوش روی آن نوشته شده بود.صدای همهمه وشعار درود برخمینی وصلوات فضا راپر کرده بود.بااین که شب قبل کم خوابیده وصبح هم سه ساعت منتظر ورود رهبر و مرادش بود،ذره ای احساس خستگی نمی کرد.تند تند صلوات می فرستاد و حمدوسوره می خواند.اودرانتظار دیدار یار بود.دقایقی بعد،انتظار به پایان رسید.امام که آمد فریادهای جمعیت فضا راانباشت.معصومه هم همراه باجمعیت یک صدا فریاد زد:
-روح منی خمینی!بت شکنی خمینی!
سیل اشک برچهره اش روان شد.باورش نمی شد که پیش مولا ورهبرش آمده باشد.اومحو کلام امامش بود که از پایداری و مقاومت می گفت وتو دهنی زدن به ابر قدرت ها باوحدت کلمه.کلام ایشان که به پایان رسید،برای مردم دست تکان داد.همه با شعارهای روح منی خمینی،بت شکنی خمینی او رابدرقه کردند.آقا که رفت،معصومه گفت:
-انگار سایه ای بیش نبود.
اوهم مانند بقیه دیدار کننده ها سبک شده بود.آرام ومقاوم.تصمیم گرفت ازاین به بعد بیشتر برای انقلاب کار کند.درحالی که به همراه جمعیت از حسینیه بیرون می رفت،گفت:
-چه قدر نرم وسریع رفت.انگار روی آب راه می رفت.همه اش نور بود وروشنایی.
معصومه روبه مادر گفت:
-ازاین به بعد بیشتر درس می خوانم.باید به آرزویم برسم.
مادرپرسید:
-کدام آرزو دخترم؟
آهی از سینه اش بیرون جوشید و گفت:
معلمی مادر!
مادر دسته هایش رابه سوی آسمان بالا برد و گفت:
-دعا می کنم دردنیا وآخرت به تمام آرزوهایت برسی.
معصومه از فرصت استفاده کردو گفت:
-حتی آرزوی شهادت؟
مادرناراحت شد.اشک به چشم آورد وگفت:
-این رادیگر ازیک مادرنخواه!توباید ازدواج کنی!صاحب فرزند شوی.آن روزی که فرزندت ازتواین سوال راکرد،امیدوارم بتوانی پاسخ قانع کننده ای به او بدهی.
معصومه به فکر فرو رفت.
???
قیچی میان پنجه های ظریف معصومه در حرکت بود.چپ وراست پارچه مخمل قرمز و مشکی راطبق الگویی که آموخته بود،برش می داد.می خواست پیراهن مجلسی بدوزد،برای مراسم میهمانی وشادی.اوحالا به آرزوی دیرینه اش رسیده بود معلم بود.آموزگار دبستان جمهوری اسلامی در منطقه یک تهران.یک آرزوی دیگر هم داشت که از به زبان آوردنش نزد مادر می ترسید.شهادت؛گاه گاهی گفته بود ومادر بی تابی کرده بود.صدایی در خاطرش زنده بود وهمیشه درذهنش نجوا می کرد:
-شهادت قسمت ما می شد ای کاش!
حالا دیگر روزهایش سه قسمت داشت،از صبح تا ظهر تدریس،ظهر تا غروب خیاطی،غروب تا اوایل شب هم کار در پایگاه برای رزمندگان،اوباعشق درس می دادوکار می کرد.روزی از روزها که تازه از مدرسه به خانه برگشته بود ومادر بساط ناهار راچیده بود،قبل از ناهار به معصومه گفت:
-جوانی به خواستگاریت آمده که سرپر شوری دارد یکی است مانند خودت.زیاد خوب نیست مجرد بمانی.هم درس خوانده ای،هم کارداری.نوبتی هم که باشد نوبت ازدواج است.
معصومه از شغلش پرسید ومادرگفت:
-آقای مرادی،دروزارت امور خارجه کار می کند...بقیه چیزها رااز خودش بپرس!
بگویم کی بیایند؟
-چه کسی معرفیش کرده؟
مادر باتعجب گفت:
-چه فرقی می کند؟
-معرف مهم است مادر!باید بدانم از طرف که آمده؟
مادر بالبخند گفت:
-از طرف دوست است نه دشمن.ایران خانم همسایه دیواربه دیوارمان معرفیش کرده است.بگویم بیایند؟
معصومه مردد بود.از طرفی می خواست باز هم کارکند،درس بخواند واز سویی به سنت پیامبر(ص)عمل کند.
-تاعصر فکر می کنم بعد جواب می دهم.
مادر قیمه پلو درست کرده بود.معصومه در سکوت به پدرومادرنگاه می کردوغذا می خورد.فضا برایش سنگین تر از روزهای قبل بود.ناهار را که خورد،باز هم مادر همان سوال راتکرار کرد و معصومه سکوت کرد.مادر اعتراض کرد:
-من که نگفتم بااو ازدواج کن!فقط بگذار بیایند خانه مان.اوراببین وحرف بزن!آخر هفته خوب است؟
معصومه باز هم سکوت کرد.مادر جانب او روگرداند.دستی روی شانه اش گذاشت وگفت:
-وکیلم؟…
پدر،از گوشه دیگر گفت:
-سکوت علامت رضایت اسن.
پدردرسویی دیگر نظاره گر او ومادرش بود.شرم اجازه نمی داد کلامی بگوید.مادر،دست بردار نبود.معصومه حس کرد فضای اتاق دور سرش در گردش است.باخودش گفت:پیش آقا جان چه بگویم؟صدای پدر ا جانب دیگر رشته افکارش رابرید وخیالش راراحت کرد:
-خانم!از قدیم الایام گفته اند:سکوت مایه رضاست.بگو بیایند.
معصومه،نفس راحتی کشید.
???
-به من ماموریت داده اند که بروم شوروی.می آیی؟
این خبر معصومه راسرسفره شام شگفت زده کرد.برایش غیر منتظره بود.نمی دانست چه جوابی باید به همسرش بدهد.
-آقای مرادی تازه سه سال است ازدواج کرده ایم
-رفتن به شوروی چه ربطی به سن وسال ازدواج مادارد؟
-منظورم جداشدن از خانه وخانواده بود.
-ماکه باهمیم.من،شما وپسرمان محمد حسین.جنگ هم به لطف خدا تمام شده.فقط می ماند دوری خانواده هایمان.برای همیشه که نمی رویم.
معصومه به سفره شام نظر کرد.غذت به سختی از گلویش پایین می رفت.بااین که اومثل همسرش خورش فسنجان راخیلی دوسو داشت اما نمی دانست چراغذا درگلویش می ماند.معصومه به درودیوار خانه نگاه کرد وبه سوی کره زمینی که روی میز تحریر گوشه اتاق بود،راه افتاد کره رابه حرکت درآورد.چرخید وچرخید ومعصومه آن راروی نقشه شوروی وقره داغ نگه داشت.باخودش گفت:
-کارمند وزارت امور خارجه...ماموریت...وطن…
برای معصومه سخت بودکه از وطن دور شود.به یاد گذشته افتاد.به درودیوار اتاق نگاه کرد.بوکشید.همه جا بوی عطر می داد.عطر خاطرات گذشته،عطر دست های مادر عطر خوش باهم بودن.حالا این معصومه بود که باید تصمیم می گرفت بماند یابرود؟آقای مرادی لیوانی آب به دستش دادوگفت:
-دودلی؟نمی آیی؟البته حق داری.کارت اینجاست،تعلقاتت اینجا…
معصومه دویدمیان حرف همسرش وگفت:
-می آیم،من معلمم.آنجا هم می توانم درس بدهم،کارخیر کنم،زن جایی است که شوهرش باشد.
آقای مرادی از ته دل خندید.خوشحال شد.صدای گریه پسرشان از اتاق مجاور به گوش می رسید.آقای مرادی،دولته چوبی در راگشود پدرومادرجوان،محمد حسین راکه دوسال بیشتر نداشت،در آغوش گرفتند.معصومه به آینده ای که درغربت برایش رقم خورده بود واوبا آن مکان بیگانه بود.
???
-معصومه قیدی.متولد 1348 ازتهران،شمیران منطقه یک هستم.آنجا معلم بودم اینجا هم به لطف خدابه بچه های شما درس می دهم…
معصومه درمسکو،وزارت امور خارجه بود وداشت خودش رابه خانواده هایی که فرزندان شان را نزد او سپردندتا تعلیم شان دهد،معرفی می کرد.اندکی مکث کرد.تک تک خانم ها رااز نظر گذراند.بعد از کمی مکث گفت:
-خیاطی هم بلدم.اگر هرکدام از شما هم وطنان،نیاز به دوخت ودوز پیدا کردید،درخدمتم.درضمن کارخیر هم می کنیم.اگر کسی مشکل پیدا کرد دور هم جمع می شویم ومشکل اوراحل می کنیم…
اوتند تند برای مادران ایرانی حرف میزد و همه بادقت گوش می دادند.بچه هایشان راباخیال راحت به او سپردند.معصومه پس از مدت کوتاهی که از ماندنش درمسکو می گذشت شروع کرد به کارتدریس.ازاین که دراین سنگر هم موفق بود وخانه اش محل رفت وآمد خانواده های ایرانی شده بود،احساس رضایت می کرد.روزی به اولیاء شاگردانش گفت:
-بیایید درباره مسکو تحقیق کنیم.بد نیست از مکانی که درآن سکونت می کنیم بیشتر بدانیم.همه قبول کردند وقرارشد هر کس اطلاعاتی بیاورد.آقای مرادی ازاین که می دید همسرش بااوضاع جدید انس گرفته وشکایتی از وضع موجود ندارد،خوشحال بود.معصومه هم شروع کرد به تحقیق کردن درباره مسکو،قره باغ وارمنستان،روز موعود فرارسید.اولیاءآمدند معصومه جلسه راشروع کرد وگفت:
-هرکس هر اطلاعاتی راکه دارد،درچند جمله بگوید.شروع کلام این که:مساحت قره باغ،4388 کیلومتر مربع درشمال ارس است.مناقشاتی بین دو کشور ارمنستان وآذربایجان هست وآنها درگیر جنگ منطقه ای شده اند...ادامه اش راشما بگویید!یکی ازاولیاء گفت:
-درزبان روسی به این منطقه،ناگورنا کارباخ یعنی قراباغ کوهستانی،درجمهوری آذربایجان،قاراباغ وارامنه آر تساخ می گویند.
دیگری گفت:
-البته آرتساخ ارامنه شامل قراباغ کوهستانی و دشستانی می شود و کلیجار،فضولی،آقدام لاچین وجبرائیل رادربرمی گیرد.
مادر دانش آموز دیگری،رشته کلام رابه دست گرفت وادامه داد:
-وجود پایگاه استراق سمع آمریکادرارتفاع 1500 متری دامنه کوه آرارات که در دوره شوروی احداث شد،قابل توجه است…
سکوتی میان اولیاء برپا شد.یکی دیگر گفت:
-واحد پول ارمنستان درام است...اماآن چه مهم است همین جنگی است که بین ارمنستان وآذربایجان است ودرست محل عبور هواپیماهای مااز بالای سراینهاست.
معصومه به فکر فرورفت.هواپیما...دشمن...ارتفاع...ایران...یادش آمد چند ماهی می شد که خانواده اش راندیده بود.باخودش گفت:یادم باشدبه آقای مرادی گوشزد کنم تاامسال باهم برویم ایران وعید رادور هم باشیم.صدای یکی از خانم ها اوراازافکارش جداکرد:
-راستی طرح اشغال قره باغ راهم دولت آذربایجان مطرح کرده است.
-امان ازاین همه سلطه طلبی وزیاده خواهی…
همهمه درگرفت.حرف از جنگ بود وخون وخون ریزی وهمرنگ شدن باجماعت.چیزی که معصومه ازآن بیزار بود.صدای او که بلند شد به جمع خواهران آرامش داد.گویی آبی بود برالتهاب جان شان.اوگفت:
-درست است که شوروی کشوری کمونیستی است،اما ما نباید از فرایض دین اسلام واز جمله حجاب دست بکشیم.رعایت حجاب در کشورهای غیر اسلامی ضرورت بیشتری دارد.بیایید در مراسم های مختلفی که درسفارت برگزار می شود،شرکت کنیم وآرا وعقاید اسلامی خودمان راکه برگرفته از مکتب اسلام است،دوره کنیم.
معصومه،نفس عمیقی کشید.دیگر حرفی نزد.تعدادی از خواهران گفتند:
-مارانصیحت می کنید؟
معصومه،آهی ازته دل کشید وگفت:
-من کی باشم که شماها رانصیحت کنم؟اما از خودم وشماها می خواهم که:کارها رابانام خدا شروع کنید؛قربه الی الله بگوییم؛به نماز اهمیت بدهیم؛پیرو خط امان باشیم واز حرام چشم بپوشیم!همه رفتنی هستیم.این دنیا بازیچه ای بیش نیست.بیایید برای همدیگر دعا کنیم که خدا فیض عظیم شهادت رانصیبمان گرداند.آمین یارب العالمین.
???
-اینجا پراز زندگی است.چرا حرف از شهادت می زنی؟ماکه نیامده ایم بجنگیم.قرارنیست شهید شویم.
آقای مرادی داشت به همسرش درس زیستن می داد اما معصومه اهل زندگی این دنیا نبود.اوبا نگاه به همسرش گفت:
-مگر شهادت بداست؟
-نه.خیلی هم خوب است امانه در کشور بیگانه.
معصومه،وقتی که دید همسرش به هم ریخته است،دیگر از شهید وشهادت حرفی نزد.باخودش گفت درست است،بگذار از زندگی بگویم وهمسرم رابی دلیل ناراحت نکنم .آقای مرادی بابرگه هایش مشغول بود.معصومه روبه او گفت:
-امسال عید برویم ایران؟
همسرش برگه هایی راکه زیر و رو می کرد.محمدحسین آمد ونشست روی برگه ها.معصومه گفت:
-فکر می کنی الان موقع کاراست بااین پسر شر وشیطان؟
آقای مرادی،خندید و گفت:
-حرف حق پاسخ ندارد.
برگه هایش راجمع کرد.خم شد تا محمد حسین سوارش شود.او هم به سرعت پرید پشت پدرش.آقای مرادی،دور تادور اتاق گشت وبه پسرش سواری داد.بعد از کمی گشتن و سواری دادن روبه معصومه گفت:
-دوماه دیگر برمی گردیم.
???
-آقای مرادی دوبلیط داد دست همسرش وگفت:
-باید تنها بروید!به من اجازه ترک مسکو ندادند.
معصومه گفت:
-بد شد!باشد فرصتی دیگر.
-نه شما بروید.هفته دوم عید می آیم.
معصومه که انگار صدایش از ته چاهی ژرف به سختی بالا می آمد،باز هم تکرار کرد:
-باهم می رویم دور هم باشیم…
همسرش گفت:
-محمد حسین هم هست.ناراحت نباش!انشاءالله هفته دوم عید می آیم.
معصومه آهی کشید و گفت:
-دیراست.خیلی دیر…
آقای مرادی تعجب کرد و گفت:
-برای زندگی کردن هیچ وقت دیر نیست.
معصومه به فکر فرو رفت.
???
خبر راچند بار خواند.
-در 26 اسفند ماه سال 1372 برابر با17 مارس 1944 درپی اصابت موشک نیروهای درگیر قره باغ به هواپیمای ایرانی و سقوط هواپیمای استینگر c130 درمرز قره باغ آذربایجان شوروی که درحال پرواز از مبدا مسکو به مقصد تهران بود،دقایقی پس از آن که از خاک جمهوری آذربایجان وارد خاک ارمنستان شد،در ناگورنا قره باغ اشتباها مورد اصابت یک فروند موشک زمین به هوای ارتش ارمنستان قرارگرفت منهدم شد.
چند بار هم به خبرها گوش داد.همه یک چیز را می گفتند سقوط هواپیما...شهادت...اصابت موشک...خبر درست بود.چند روز بعد شنید که:
-قبل از اصابت موشک،هواپیما دچار نقص فنی شده واز حد معمول پایین تر آمده و مورد اصابت قرارگرفته و…
آقای مرادی،مویه کرد.گریبان چاک داد.
-رفتی همانجا که آرزویش راداشتی؟خوش به حالت معصومه!
لابه لای تارهای سیاه موهایش،دانه های سپیدی سرزد.وقتی که همسرش وپسرش رادرگلزارشهدای چیذر دفن کردند،باافت وخیزهای بسیار بالای سرشان حاضر شدند وباخودش زمزمه ای خونین سر داد:
شما رفتید و حسرت سهم من شد
جنون وداغ غربت سهم من شد
شما رفتید ومن اینجاغریبم
زفیض سرخ مردن بی نصیبم
معصومه بیا که قلبم زنگار گرفته.بیا وآن را جلا بده!
چنگ زد به موهایش.اوزندگی بدون همسر و پسرش رانمی خواست.شب هنگام که درخانه تنها بود وهمه از دورش پراکنده شده بودند،نشست روبروی عکس همسر وپسرش وازته دل اشک ریخت.گفت:
-کاش این همه تنهای تان نمی گذاشتم.درمسکو هم که بودیم این هنر توبود که اوقاتت راباتدریس وخیاطی پر کرده بودی...کاش…
همسرش درذهنش جان گرفت وازقاب خاتم بالا آمد.لبخند زد .دست پسرش راگرفت واورااز قاب عکس بیرون کشید.روبه آقای مرادی گفت:
-به وزش این نسیم زیبا نگاه کن!باد،رقص ملایمی دارد،جای ماراببین!
دریک نظر،پرده ها فرو افتاد.نگاه آقای مرادی افتاد به باغی وسیع و سرسبز که درخت هایش سر به فلک کشیده بود ومرغان رنگارنگ نغمه سر داده بودند.فریاد زد:
-من هم می آیم.
آقای مرادی صدای معصومه راازببن صداهای آواز پرنده ها ومرغان شنی وگفت:
-تا کی می خواهی اینجا بنشینی و مویه کنی؟
برخیز مرد!برخیز!نوبت به توهم می رسد.هنوز روز تو تمام نشده.صبور باش!
دلش می خواست خواب باشد و هر چه می بیند و می شنود،رویاشد هر چند تلخ اماد رویا باشدو وقتی که بیدار می شود،همسر وپسرش رادرکنارش ببیند.اماهمه چیز واقعیت داشت.به خود که آمد دید قاب عکس همسر وپسرش روی پاهایش است وشیشه اش از اشک چشم هایش خیس است.لهیب آتش در وجود آقای مرادی شعله ور شده بود وخاموشی نداشت.چهره نورانی همسرش معصومه وپسر چهار ساله اش محمد حسین،لحظه ایی از مقابل چشمهایش دور نمی شد.به قاب عکس نگاه کرد وگفت:
-شهادتت مبارک معصومه!شهادتت مبارک محمد حسین!شهادت گوارای وجودت.
منبع: سایت شهدای زن
انتهای پیام/ ت
شنبه 95/12/14
پیامهای عمومی ارسال شده
+ عکسی که به یاد «دو پدر» بازسازی شد فرزند شهیدان «دوران» و «یاسینی» تصویری را به یاد پدر شهیدشان به ثبت رساندند.
+ در من کاروانی به راه افتاده برای دیدن یوسف چشمانت در بازار گیس های زلیخا را می کشم به حجره چشمانت مصر دلم که کودتا کند دست هایم را ذبح می کنم زلیخای فرتوت جوان شده تو ام عزیز یوسف تبار من..
+ *اینم منم، درست یازده روز قبل از خبط صدام حسین کافر برای حمله به ایران به دنیا آمدم؛ اینجا دقیقا 3 سال و 9 ماه و 12 روز از عمر پُر برکتم می گذره در دو سال اخر جنگ تحمیلی با چیدن توت از درخت های باغ بابابزرگ و بسته بندی اونا برای سربازانی که می خواستند با قطار برن اهواز در پشت خطوط مقدم جبهه فعالیت داشتم* جرات کی وفا کنه بگه بچه زشتی بودی خخخ
+ فاطمه اسفندیاری از زنان فعال در پایگاع علم الهدی( پشت جبهه) با تأکید بر اینکه تمام خدمت پشت جبهه گربه و غم نبود، گفت: برخی از شیرزنان جنوب که در پایگاه علمالهدی با ما مشغول به فعالیت بودند، صدای مردانه داشتند، بر همین اساس گاهی با زدن چفیه بهصورت، خود را به هیبت عراقیها درآورده و نیمهشب که همه جا تاریک شده و خانمها میخواستند بخوابند از بیرون وارد خوابگاه میشدند
+ *حمیده شاهمردی از بانوان فعال در "چایخانه" ( پشت جبهه) در دوران جنگ، تهیه مواد اولیه درست کردن حتی چیزهایی مثل مربا و ترشی با وجود فقر اقتصادی و مشکلات جنگ، چندان راحت نبود. به یاد دارم که گاهی با کیسه پلاستیکی در محل می چرخیدم و از هر خانه حتی شده یک قاشق شکر برای کمک به جبهه می گرفتم،
+ دوستان خوبم سلام. تارنمای مسیرعرشی را برای معرفی شهدای زن جمهوری اسلامی در ادوار مختلف مبارزات انقلاب اسلامی، ترور، هشت سال دفاع مقدس و ... چند سالی هست که ساختم و با چند وقتی دست دیگری بود اما کم لطفی داشت و از امشب خودم روش کار می کنم ، لطفا دوستش داشته باشید :) منیره غلامی توکلی ( مسیرعرشی - قلمدون)
+ 26 اسفند سال 66 مقارن با عید مبعث، صدای آژیر که بلند شد فاطمه در آشپزخانه مادرش مشغولآوردن آب برای بچه ها بود. لحظه ای بعد خانه با صدای مهیبی با ویران شد!... مهدی کودک شش ماه فاطمه شهید شده بود اما او هنوز زیرآوار زنده بود. نور به صورتش تابید دست بر سرش برد و گفت: *حجاب ندارم، چادرم کو؟* خواهرش روسری را به او داد فاطمه را به بیمارستان رساندند؛او یک روز دیرتر از مهدی، آسمانی شد.
+ *دشت نوشته شهید چمران در مورد فوزیه شیردل :* "دختر پرستاری که پهلویش هدف گلوگه دشمن قرار گرفته بود، از در بیرون می بردند. آنقدراز بدنش خون رفته بود که صورتش سفید و بیرنگ شده بود. 16 ساعت پیش مجروح شده بود به شدت از پهلویش خون می رفت نه پزشکی نه دارویی این فرشته بی گناه ساعاتی بعد در میان شیون و زجّه زدنها جان به جان آفرین تسیلم کرد."
+ دکتر چمران:سریع زخمیها و شهداء را از اینجا دور کنید. هلیکوپتر از زمین بلند شد. رگبار گلولهها پروانه هلیکوپتر با تپه برخورد کرد و شکست. هلیکوپتر به زمین نشست..دقایقی بعد دوباره بلند شد. پرههای آن با دیوارههای تپه برخورد میکرد. یک دفعه کابین متلاشی شد جسد فوزیه از کابین هلیکوپتر آویزان شد. پاهایش داخل بود و بدنش آویزان شده بود بیرون. روپوش سفیدش که سرخ شده بود در هوا تکان میخورد.
+ *شهید شاخص سال 1393* @};- فوزیه شیردل@};- اعلام شده بود،بیمارستان پاوه مجهز نیست و به نوعی کمبود دستگاهها و تجهیزات پزشکی را باید نیروی انسانی جبران کنه و خدمت اونجا خیلی سخت تر از کرمانشاه است. *با همه این حرف ها فوزیه تصمیم گرفت بره به پاوه چون معتقد بود این طوری خدمتش ارج بیشتری داره و شغل پرستاری یعنی دست و پنجه نرم کردن با همین محرومیت ها*